در خت همیشه پرستو را دوست داشت از زمانی که پرستو روی شاخه اش می نشست دوستش داشت
هر روز به خود می گفت : امروز روزی است که بهش می گویم دوستت دارم.
اما صبحگاه وقتی خورشید گرمایش را به همه می داد درخت هرچه سعی می کرد به پرستو بگوید دوستش دارد
یه چیزی جلویش را می گرفت شاید خجالت خودش شاید هم.....
فردا گذشت فردا های دیگر هم گذشت.
درخت مدام به خود می گفت: فردا بهش می گویم دوستت دارم
ولی باز هم فردایی دیگر و فردایی دیگر
یک روز بدنش لرزید بغض گلویش را گرفت نه از سرما آن روز پرستو رفته بود.
برگرفته ازوبلاگ ترنم ظهور
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0